ازینکه مجبور به پذیرفتن و قبول کردن حرفی شدم کلافه ام..
انگار دستامو زنجیر زده باشه با حرفاش..
حسابی کلافه ام....
نمیتونم..نمی تونم اینجوری بیکار بشینم...
نمیتونم روی راههایی که میتونستم استفاده کنم برای پریدن...خط بزنم...
باشه هیمنم ازم بگیر.. تو این جنگلِ خیلی کوچیک ..قفس برای یک پرنده لازم نیست..
همینکه بالهاشو با حرفا و شرطهات بچینی...آرزوی پرواز روزی جانش را خواهد گرفت...
هعی خدا
دلم گرفته.....بهانه ای جور کن
زودتر رد کنم این روزا رو