بغضض بی صدا

آدمی که دروغ میگه...فکر  میکنه همه بهش دروغ میگند 

و گاهی آدمی که یک بار اعتماد کرد و  دروغ شنید..دیگه نمیتونه اعتماد کنه  و فک میکنه همه بهش دروغ میکن... 

 

.خیلی بده که مورد قضاوت و اتهام این ادمها  قراربگیریم..  

وقتی جلوی جمع یا جلوی خودت  توی صورتت بهت میگه که هه تو  اینجوری هستی....و میخواستی این کا رو انجام بدی...  

در صورتی که اینطور نباشه

هز ار و یک شاهد هم بیاری ..حرف؛ حرفِ خودشه .

و میگن داره شوخی میکنه باهات...چرا ناراحت میشی؟ 

شوخی هم حدی داره.. 

دل آدمو  میشکنه و  اینجوری رفتار میکنه که  به زور خودتو نگه می داری.که از جمع بیای بیرون تا بیصدا گریه کنی..اونوقت به این کارش  میگن شوخی...  

بارها  این رفتار هاش ناراحتت میکنه...در مورد  کاری که کردی میخوای حرف بزنی..میگه  تو یعنی این کارو نکردی....تو یعنی فلان نکردی.. 

نمیگی این کارو نکردم و اینو نگفتم..اما  میگی آخرش هم بشنو ازم...و بدون اینکه بذاره حرفتو بزنی..با حرفاش انگار میزنه تو دهنت که ساکت باش.. 

خو پس الکی حرف نزنین  اگه  نمیذارین حرف شو بزنه جوابتونه بده

.............. 

...................الکی از خودتون درمورد نیت و رفتار  آدمها قضاوت نکنید 

 

سکوت تحویلم داد

چرا اینجوری لباس پوشیدی؟ ...

مگه چیه ؟ بده؟ 

نه ..اما خو... این کفشت با این جورابت...!  

خوبشه...مهم نیست برام. 

نمیگم بده که...از دخترا ی شهری هم  خوش تیپ تر شدی... 

هه تیکه میندازی.؟

نه باور کن

من: هعی..  می دونی دخترا  دلخوشیشون اینه که به  

ظاهرشون برسن. ...تیپ بزنن..و براشون  این چیزا مهمه....... 

اما اگه  یه دختر  رو دیدی که  به ظاهرش نمی رسه  

 

می دونی یعنی چی؟  ؟؟؟؟؟؟؟!!!!

... 

حالا امروزه رو   به ظاهرم پیله نکن  

سکوت و اندکی نگاه تحویلم میده و به راهمون ادامه  میدیم.

حس خوبی ندارم...

ازینکه  مجبور به پذیرفتن  و قبول کردن حرفی  شدم کلافه ام.. 

انگار دستامو زنجیر زده باشه  با حرفاش..  

حسابی  کلافه ام....

نمیتونم..نمی تونم اینجوری بیکار بشینم...  

نمیتونم  روی  راههایی که میتونستم  استفاده کنم برای  پریدن...خط بزنم...

باشه  هیمنم ازم بگیر.. تو این  جنگلِ  خیلی کوچیک ..قفس برای  یک پرنده لازم نیست.. 

همینکه بالهاشو با حرفا و شرطهات بچینی...آرزوی  پرواز  روزی جانش را خواهد گرفت... 

هعی خدا 

دلم گرفته.....بهانه ای جور کن 

زودتر رد کنم این روزا رو

شکلات تلخ

بزرگتر که میشی...بیشتر میفهمی.. 

می  فهمی اونی که بهت لبخند میزنه ..واقعا  از ته دلشه یا نه..درسته فهمیدنش هم کاهی سخته 

اما مثل بچگیا نیست ...اینقدر  دلت مهربون باشه..اینقدر دلت بزرگ باشه..که هرکی بهت  گفت عزیزم.. 

هر کی بهت شکلات داد.. 

هر کی  بهت لبخند زد و برات خندید...فک کنی دوستت داره..  و با خوشحال بپری هوا و ذوق کنی ..و از ته دلت بخندی.!

نه... 

بزرگتر شدیم . معنی شکلات رو می فهمیم..معنی الکی لبخند زدن رو میفهمیم 

و تازه میفهمیم  طعم شکلات؛ چقدر تلخه...  

 

........دنیای بچگی با همان تلخی شکلاتش چقدر شیرین و دوست داشتنی  بود.  

دلم میخواد  خودم رو به نفهمی بزنم تا باز هم  از شیرینی  شکلات های بچگی لذت ببرم . 

بزرگ شدن درد دارد..دردِ فهمیدن.  

تازه یادم آمده دلم شکلاتِ تلخ میخواهد... از نوع نفهمیدن... 

 

همه چیز رو می فهمیم و درد میکشیم..به گمانم روزی نقاش ماهری از کشیدن درد میشویم..

افکار من یا تو.....؟

وقتی زیادی یه حرفی رو میشنویم.. 

وقتی خیلی بیش از حد... روی یه حرفایی تاکید میشه..  

دلم میخواد  هیچی نشنوم..هیچی... 

 و حتی  یه جای دور پیدا کنم...یه جای دورِ  دور . 

یه جایی که  از حرفهای تکراری خبری نباشه...  

.... 

ازینکه  بخوان افکارشون رو به خورد آدمی بدهند و  دقیقا تاییدیه افکارشون هم امضا بشه ..فکر میکنند  که چی.. 

بحث کردن هم فایده ای نداره.. 

هر کس تو  دنیای خودش داره زندگی میکنه  و افکار خودشو داره... 

هعی خدا... 

فک  کنم  سکوت از همه چیز  بهتره... بذاریم دنیاشونو بریزن بیرون و افکارشون رو  هم نشون بدهند..  

فقط بشنویم ..اما اگه دوست نداشتیم..بیرون ذهنمون نگه داریم...  

درسته فکر میکنند  حق با خودشونه و ما داریم افکارشونو قبول میکنیم... 

ظاهرا اینجوریه..اما  ...تو دلم باید بگم...ممنوون  که افکارتون رو مجانی در اختیارم میذارین... 

اما  هر وقت لازم داشتم   امیدوارم بتونم ازشون استفاده کنم.

اینجوری افکار خودمون هم خدشه دار نمیشه.. 

بحث و حرف.....نتیجه ای نداشت...جز  بهم ریختن آرامش 

... 

.

ایییی

اینقدر نیامدم  که رمز عبورم رو هم فراموش کرده بودم...

رمز مجدد گرفتم و اومدم..

هنوز حرفی نیست برای نوشتنم

سکوت می پاشم رو ی این  صفحات خالی...

فعلا